کد خبر: ۸۴۸۱۶۳
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۸:۲۸ 10 May 2020
 
این وسط کولبرها هم حسابی جیب‌هایشان خالی شده و رونق از سفره‌هایشان رفته است، حالا واقعاً فقط نام کولبر را یدک می‌کشند و دیگر خبری از کول و کوه و بار نیست و خانه‌نشین شده‌اند
شفاآنلاین>اجتماعی>سلامت>اسمشان کولبر است، همان‌هایی که بار زندگی‌شان را به کول می‌کشند، همان‌هایی که غم نان و سفره‌های خالی‌شان راهی کوه و دشتشان می‌کند؛ مرد، زن وکودک هم ندارد؛ همین که در یک روستای مرزی در کردستان زندگی کنید می‌توانید به این باور برسید که کولبری شغل آبا و اجدادی شما می‌شود.
 
به گزارش شفاآنلاین،اما این روزها که کرونا میهمان ناخوانده کشور شده و برای خودش حسابی می‌تازد و هرچیزی را که دوست داشته باشد مثل گردبادی در خود نابود می‌کند، شغل بسیاری از افراد و راه درآمدزایی‌شان تحت‌الشعاع قرار گرفته است.
 
این وسط کولبرها هم حسابی جیب‌هایشان خالی شده و رونق از سفره‌هایشان رفته است، حالا واقعاً فقط نام کولبر را یدک می‌کشند و دیگر خبری از کول و کوه و بار نیست و خانه‌نشین شده‌اند و همین اتفاق‌ها باعث شده که به این فکر بیفتم که همراه یک مؤسسه خیریه  که قرار است بسته‌های ارزاق و بهداشتی برای کولبرها ببرند، راهی روستاها و کوه‌ها و مرزهای کولبری شوم تا ببینم حال و روزشان در این روزها به چه شکل می‌گذرد.
 
جاده‌هایی که زیبایی‌شان بهشت را به رُخَت می‌کشد
 
سفر آغاز شد، همه بار و بندیل‌مان را بستیم و به قول قدیمی‌ها زدیم به دل جاده. بسته ارزاق و بهداشتی چند ساعت زودتر از ما راهی مریوان شده بود که همه چیز سر ساعت اتفاق بیفتد. 
 
تا سنندج خبری ازکوه و ارتفاعی که این فکر را در سرت بیاورد که «الان چند تا کولبر دارن با سختی شیب کوه بالا می‌رن» نبود. اما همین که چشمم به تابلو «به سنندج خوش آمدید» خورد، تمام تصویرهایی که از کولبری تا به امروز دیده بودم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد شد.
 
جاده سنندج تا مریوان پر از زیبایی بود، انگار تکه‌ای از بهشت روی زمین جا مانده است، کوه‌ها و درخت‌ها و گل‌هایی که هرکدام زیبایی خاصی را به رُخَت می‌کشید اما وقتی چشمم به کوه‌های پر از برف که از لابه لای کوه‌های سرسبز قد علم کرده بود افتاد همه فکرم از زیبایی طبیعت رفت و به این فکر کردم فردا صبح که می‌خواهم به روستاهایی که پای این کوه‌های برفی که ظاهراً مرز و یکی از راه‌های کولبری است بروم چه چیزی در انتظارمان است.
 
بسته‌های که امید را به خانه‌های کولبرها برد
 
صبح رسیده و نرسیده راهی روستاهای مرزی مریوان شدیم و تمام مسیر به این فکر می‌کردم مردمان کُرد و کولبرها چه برخوردی با ما می‌کنند، هر گروه 5 ماشین شدیم و راهی روستاها شدیم. 
 
جاده پر از پیچ و زیبایی را رد کردیم و بعد از گذراندن چند کوه‌ خانه‌هایی که در دل کوه ساخته شده بود به چشم خورد، خانه‌هایی که شبیه روستاهای ماسوله بود که پشت بام همسایه حیاط خانه دیگری بود. خانه‌هایی که با وجود کوچک و ساده بودن زیبایی خاص خودش را داشت.
 
بسته‌های ارزاق و بهداشتی که جمعیت خیریه با کمک یاورها در تهران آماده کرده بودند دست گرفتیم و راهی خانه اول شدیم، خانه‌ای که پدر خانواده به‌دلیل کولبری چشم‌هایش را از دست داده بود و حالا پسرهایش با کولبری نان‌آور بودند، پیرمرد تا فهمید که ما از تهران آمده‌ایم به سختی خودش را از پله‌ها به پایین کشاند و با زبان شیرین کُردی از ما تشکر می‌کرد و مدام می‌گفت: «قدمت سر چاومان صفاتان هاورد بومان» (قدم سر چشم ما گذاشتید، صفا آوردید). پای درد دل پیرمرد و خانواده‌اش نشستیم و متوجه شدیم تنها پسر خانواده که به‌جای پدر کولبری می‌کرد چند سال پیش در تنور نانوایی افتاده و به‌دلیل سوختگی بالا مغز دچار آسیب شده و الان فقط می‌تواند کشاورزی کند که چندان درآمدی هم ندارد.
 
هنوز گیج و مبهوت خانه اول بودیم و چشم‌های پیرمرد که سو نداشت اما با شنیدن صدای ما تندتند پلک می‌زد و سرش را به اطراف می‌چرخاند از تو ذهنم بیرون نرفته بود که دختری 15 ساله با چشم‌های نگرانش توجه جمع را به‌خودش جلب کرد.
 
 فقط نگاه می‌کرد و انگار با نگاهش هزار و یک حرف را برایمان بلندبلند می‌گفت. بدون حرفی ازش پرسیدم: «ما رو می‌بری خونه تون؟» فقط سرش را به علامت تأیید تکان داد و راه افتاد. 
 
به خانه‌شان که رسیدیم مادرش با بغض با ما سلام و علیک کرد و با زبان کُردی به ما فهماند که مدت‌هاست چیزی در خانه نداشتند و امروز که خبر آمدن بسته‌های ارزاق برای خانواده‌های کولبر در روستا پیچیده بود، دخترش از سر صبح چشم به پیچ جاده دوخته و وقتی ماشین‌های ما را دیده به مادرش گفته بود که حتماً به آنها می‌گویم که پدر روزهاست که کولبری نمی‌کند و ما غذایی برای خوردن نداریم، بهشون می‌گوییم که ما تنهاییم و اگر پدر کولبری نکند حتی زمینی نداریم که بتوانیم با کشاورزی شکممان را سیر کنیم.
 
دختر همچنان ما را نگاه می‌کرد و برق چشم‌هایش حال دلمان را خوب کرد.
روستای اول که تمام شد، راهی روستای بعدی شدیم. روستایی که به کوه‌های کولبری نزدیک‌تربود.
 
کولبرها راهی به غیر از این ندارند
 
به‌ روستای دوم که رسیدیم، مردم با پارچ آب یخ به استقبالمان آمده بودند، انگار همه دارایی‌شان را برای اینکه خستگی ما در برود به دست گرفته بودند. خبر از روستای اول زودتر از ما رسیده بود. همه می‌خندیدند و خوشحال بودند و برایشان خیلی ارزشمند بود که گروهی از تهران آمده بودند تا کنارشان باشند؛ هنوز از ماشین‌هایمان پیاده نشده بودیم که دختر‌بچه‌ها دست در دست هم به سمت‌مان آمدند.
 
پیرمردی که بزرگ روستا هم بود، رقص و شعر کُردی میهمان‌مان کرد، برایمان دست می‌زد و همزمان که   کُردی می‌رقصید در جا به‌جا کردن بسته‌های ارزاق هم کمک می‌کرد، با هر بسته انگار رقص سماع می‌کرد و بسته‌ها را با احترام به دست نفر بعدی می‌داد. حال و هوای روستا همه را تحت تأثیر قرار داد.
 
 اولین بسته را که به در خانه بردیم پسرکی 16 ساله با کفشی پاره در را باز کرد. بسته‌ها را که تحویل دادیم. ازش پرسیدم تا حالا کولبری کردی؟ خنده‌ای تلخ گوشه لبش نقش بست و گفت: «چند سالی می‌شود که کولبری می‌کنم، درست از زمانی که پدرم از کوه افتاد و از بین ما رفت.» و این کوه چقدر کولبر را قربانی غم نان کرده است معلوم نیست.
 
خودم را جمع کردم و از تک و تا نینداختم و ادامه دادم: «درس چی، درس می‌خوانی؟» پسرک با همان خنده ادامه داد: «بله، می‌خواهم بزرگ شدم برای خودم کسی شوم، الان به‌خاطر اینکه تنها نان‌آور خانه   هستم و در این روستا کاری به جز کولبری نیست، مجبورم که این کار را انجام بدهم ولی حتماً روزی درسم را تمام می‌کنم و برای خودم کسی می‌شوم تا اهالی روستا و خانواده‌ام به من افتخار کنند.»
 
پسرک در مورد کولبری و دستمزدش گفت: «روزی 16 ساعت راه می‌روم.» با دست به کوه‌های پشت خانه‌شان اشاره کرد و ادامه داد: «راه صاف نیست. همین کوه را می‌روم آن طرف و بار که معمولاً لباس، کفش و... است را می‌آورم و بابت 16 ساعت راه رفتن صد هزار تومان دستمزد می‌گیرم.»
 
از پسرک که جدا شدیم. سراغ هرخانه‌ای رفتیم داستانی از کولبری داشتند، یکی در اثر کولبری کتفش شکسته بود و دیگر نمی‌توانست بار ببرد، آن یکی پدر و برادرش را در راه کولبری از دست داده بود و حالا خودش مجبور بود برود کولبری کند تا خرج تحصیلش را دربیاورد، هرکدام داستانی داشتند که برای خودش مثنوی هفتادمنی بود اما هیچکس در این روستای مرزی که تنها راه درآمدشان کولبری و کشاورزی بود ناشکر نبود.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار